شمع و پروانه
زندگی بی او دگر پژمرده است لحظه هایم رنگ اب بیهوده است
دفترم را خط زد و بی من پرید رفت و فصل گریه هایم سر رسید
هر شب از دوری او قلبم بمرد قلب او افسوس یار رفته خورد
سینه اش از تکه سنگی پر شده چشم من پر تر ز مشتی دُر شده
سردیش گرمی عشقم را گرفت ترک او گویی که جانم را گرفت
کودک عقلش مر ا دیوانه خواند کودک من در تب یک بوسه ماند
چون حدیث سرنوشت ما شده قامت شمع بر زمین دریا شده
او خدایش هم چو یک پروانه بود قلب او با شمع ما بیگانه بود
یک نگاهش دید و با پروانه شد چون به اوجش امد او رندانه شد
اتش عشق بر سرش فواره زد دست رد بر سینه اش پروانه زد
تا سحر او کم شد و جانش برفت عشق او از سینه اش بیرون نرفت
او بدانست عشق او چون خواب بود بی سبب دل اینهمه بی تاب بود
اری این قصه شبیه کار ماست شمع من بازنده ی این ماجراست
شمع من تا انتها در عشق بسوخت چشم دل بر رفتنت دائم بدوخت
گرچه این در چشم تو دیوانگیست عاشقی در دین من یک زندگیست
دل پروانه کجا و
شمع افسانه کجا
توء بازنده کجا و
منه دیوانه کجا
نظرات شما عزیزان:
علی
ساعت22:57---31 شهريور 1390
بعضی از آدم ها،کلا آزار دهنده اند
وقتی هستند با بودنشان
و وقتی هم نیستند،
با نبودنشان تو را می آزارند